حکایت آموزنده
? #حکایت_آموزنده ?
یکی از همکلاسیهای نواب صفوی در مدرسه حکیم نظامی تهران میگوید: در بازگشت از مدرسه با یکی از همکلاسیهایم دعوا کردم، او سنگی پرتاب کرد و سر مرا شکست و گریه کنان به منزل رفتم.پدرم تا چهره خونآلود مرا مشاهده کرد برآشفت و برای تنبیه آن بچّه به دنبال من به راه افتاد.تا به او رسیدیم و او قیافه عصبانی پدرم را دید بر خود لرزید و در کناری پناه گرفت.
ناگهان سید مجتبی صفوی (همکلاس من) به جلو آمد و به پدرم گفت: ما با هم شوخی میکردیم و من سنگی پرتاب کردم و سر پسر شما شکست. اکنون برای هر گونه مجازاتی آمادهام.من تعجب کردم. گفتم نواب نبود. این ضارب سر مرا شکست. امّا مجتبی با قیافهای جدّی گفت: من بودم و برای هرگونه مجازاتی آمادهام. پدرم در برابر آن صراحت و خضوع، با تعجّب به خانه برگشت. پس از آن از سید مجتبی نواب پرسیدم: تو که سنگ به من نزدی، پس چرا این قدر پافشاری کردی که من زدهام؟
سید مجتبی در پاسخ گفت: درست است که ضارب کار بدی کرد و به ناحق سر تو را شکست ولی من او را میشناسم. او یتیم است و پدرش از دنیا رفته است. من نتوانستم حالت خشم پدرت را نسبت به آن یتیم تحمل کنم، خواستم به این وسیله تا اندازهای از درد یتیمی او بکاهم!
پیامبر اکرمصلی الله علیه وآله فرمود:
«اِنَّ فِی الْجَنَّةِ داراً یقالُ لَها دارُ الْفَرَحِ لایدْخُلُها اِلاَّ مَنْ فَرَّحَ یتامی الْمُؤمِنینَ.»
در بهشت خانهای است که به آن خانه شادی گویند و وارد آن نمیشود مگر کسی که یتیمان مؤمنان را شاد کند.