حکایت آموزنده
07 بهمن 1398 توسط گل عفاف
? حکایت آموزنده ?
?در کتاب هاى تاریخى در شرح زندگى خواجه نظام الملک روایت شده : روزى با یکى از آراستگان به تقوا ملاقات کرد ، به او گفت : از من چیزى بخواه تا به تو عطا کنم ; زیرا تو نیازمندى و من غنى و صاحب مال . مرد باتقوا گفت : من از خدا چیزى جز خود او را نخواهم چه آن که از خدا غیر خدا خواستن از پست همتى است . خلاف طریقت بود کاولیا *** تمنا کنند از خدا جز خدا! در حالى که من از خدا چیزى غیر خود او را طلب نمى کنم چگونه از تو طلب کنم ؟!
?خواجه گفت : هرگاه تو از من چیزى نمى طلبى پس اجازه ده من حاجتى از تو بخواهم . مرد باتقوا گفت : حاجتت چیست ؟ خواجه گفت : در آن ساعت که از خدا یاد مى کنى یادى از من کن . مرد باتقوا گفت : در آن ساعت که من توفیق یابم خدا را یاد کنم خود را فراموش مى کنم ، چگونه تو را یاد کنم ؟!