حکایت آموزنده
15 بهمن 1398 توسط گل عفاف
? #حکایت_آموزنده ?
? عارفی می گوید: که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند،پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند. یکی از آن ها را دیدم که چیزی نمی خورد به او گفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمی شوی؟ گفت :من امروز روزه ام! گفتم : دزدی و روزه گرفتن عجب است.
گفت :ای مرد! این راه،راه صلح است که با خدای خود واگذاشته ام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم.
آن عارف می گوید که سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم که طواف می کند و آثار توبه از وی مشاهده کردم؛ رو به من کرد و گفت: دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد؟