حکایت آموزنده
24 بهمن 1398 توسط گل عفاف
? #حکایت_آموزنده ?
? در روزگاران قدیم پادشاهی تخته سنگی در وسط جاده قرار داد و مامورینی گماشت تا عكس العمل مردم را ببنیند. بعضی از بازرگانان و تاجران ثروتمند بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند ، بسیاری هم غرولند می كردند كه كه این چه شهری است و چه حاكم بی عرضه ای دارد. با این وجود كسی تخته سنگ را برنمی داشت.
نزدیك غروب یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود به سنگ نزدیك شد. بارهایش را بر زمین گذاشت و با هر زحمتی بود سنگ را از سر راه كنار زد. ناگهان كیسه ای دید كه وسط جاده و زیر تخته سنگ پنهان شده بود. كیسه را برداشت باز كرد و داخل كیسه یك نوشته و مقدار زیادی سكه ی طلا پیدا كرد. پادشاه بر روی یادداشت نوشته بود: هر سدی و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی باشد…