حکایت آموزنده
25 بهمن 1398 توسط گل عفاف
? #حکایت_آموزنده ?
صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید، پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخواست. گفت :حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسى برنخواست .
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و براى رفتن نیز آماده نیستید!