ساقی کوثر

وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ (مائده/56)
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حکایت آموزنده

03 اسفند 1398 توسط گل عفاف

?#حکایت

عبید زاکانی میگفت:
دزدی در خانه فقیری میجست
فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن میجوییم و نم یابیم!

 نظر دهید »

حکایت آموزنده

29 بهمن 1398 توسط گل عفاف

?حکایت و داستان های اموزنده?

روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:

خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!

همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!

 نظر دهید »

حکایت آموزنده

28 بهمن 1398 توسط گل عفاف

? #حکایت_آموزنده ?

شفیق بلخی از مردی پرسید: تهیدستانتان چه می کنند؟
گفت: اگر یابند بخورند و اگر نیابند، بردباری کنند.
شفیق گفت: همه چنین می کنند.

مرد گفت: شما چگونه اید؟
شفیق گفت: اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگزاریم.

 نظر دهید »

حکایت آموزنده

24 بهمن 1398 توسط گل عفاف

? #حکایت_آموزنده ?

? در روزگاران قدیم پادشاهی تخته سنگی در وسط جاده قرار داد و مامورینی گماشت تا عكس العمل مردم را ببنیند. بعضی از بازرگانان و تاجران ثروتمند بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند ، بسیاری هم غرولند می كردند كه كه این چه شهری است و چه حاكم بی عرضه ای دارد. با این وجود كسی تخته سنگ را برنمی داشت.

نزدیك غروب یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود به سنگ نزدیك شد. بارهایش را بر زمین گذاشت و با هر زحمتی بود سنگ را از سر راه كنار زد. ناگهان كیسه ای دید كه وسط جاده و زیر تخته سنگ پنهان شده بود. كیسه را برداشت باز كرد و داخل كیسه یك نوشته و مقدار زیادی سكه ی طلا پیدا كرد. پادشاه بر روی یادداشت نوشته بود: هر سدی و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی باشد…

 نظر دهید »

حکایت آموزنده

23 بهمن 1398 توسط گل عفاف

? #حکایت_آموزنده ?

گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ٬ کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :

” این کاسه گندم من هستم ” ( از نظر علم و … ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :

” و این دانه گندم هم فلان عالم است ” و شروع کرد به تعریف از خود .

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید :

” آن یک دانه گندم هم خودش است ٬ من هیچ نیستم

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ساقی کوثر

وبلاگ فرهنگی،سیاسی، اجتماعی
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • ثقلین
    • مناسبت
  • خیر کثیر
  • فضای مجازی از دیدگاه مقام معظم رهبری
  • دعا برای سلامتی امام زمان عج
  • جمعه های انتظار
  • حدیث روز
  • فضای مجازی
  • دعا و زیارات ایام هفته
  • درس اخلاق
  • کلام رهبر
  • عمومی
  • بصیرت افزایی و روشنگری
  • اخلاقی - تربیتی
  • داستانهای عبرت آموز
  • کلیپ های تکان دهنده
  • یادداشت های خودم
  • یادیارن شهید
  • احکام
  • زنگ تفریح
  • نهج البلاغه
  • صحیفه سجادیه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس