حکایت آموزنده
?#حکایت
عبید زاکانی میگفت:
دزدی در خانه فقیری میجست
فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن میجوییم و نم یابیم!
?#حکایت
عبید زاکانی میگفت:
دزدی در خانه فقیری میجست
فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن میجوییم و نم یابیم!
?حکایت و داستان های اموزنده?
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:
خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
? #حکایت_آموزنده ?
شفیق بلخی از مردی پرسید: تهیدستانتان چه می کنند؟
گفت: اگر یابند بخورند و اگر نیابند، بردباری کنند.
شفیق گفت: همه چنین می کنند.
مرد گفت: شما چگونه اید؟
شفیق گفت: اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگزاریم.
? #حکایت_آموزنده ?
? در روزگاران قدیم پادشاهی تخته سنگی در وسط جاده قرار داد و مامورینی گماشت تا عكس العمل مردم را ببنیند. بعضی از بازرگانان و تاجران ثروتمند بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند ، بسیاری هم غرولند می كردند كه كه این چه شهری است و چه حاكم بی عرضه ای دارد. با این وجود كسی تخته سنگ را برنمی داشت.
نزدیك غروب یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود به سنگ نزدیك شد. بارهایش را بر زمین گذاشت و با هر زحمتی بود سنگ را از سر راه كنار زد. ناگهان كیسه ای دید كه وسط جاده و زیر تخته سنگ پنهان شده بود. كیسه را برداشت باز كرد و داخل كیسه یك نوشته و مقدار زیادی سكه ی طلا پیدا كرد. پادشاه بر روی یادداشت نوشته بود: هر سدی و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی باشد…
? #حکایت_آموزنده ?
گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ٬ کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :
” این کاسه گندم من هستم ” ( از نظر علم و … ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :
” و این دانه گندم هم فلان عالم است ” و شروع کرد به تعریف از خود .
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید :
” آن یک دانه گندم هم خودش است ٬ من هیچ نیستم