غول چراغ جادو
? حکایت آموزنده ?
«غول چراغ جادو و آخرین آرزو»
? یک روز مسئول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند. ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیدا کرده، آن را لمس می کنند و غول چراغ ظاهر می شود.
? غول میگه: من برای هرکدام از شما یک آرزو را برآورده میکنم… منشی می پره جلو و میگه: « اول من، اول من!. من میخوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی از دنیا نداشته باشم. »… پوووف! منشی ناپدید میشه.
? سپس مسئول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ،حالا من!… من میخوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنک و تمام عمرم حال کنم. » … پوووف! مسؤل فروش هم ناپدید میشه… سپس غول به مدیر میگه:حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: « من می خوام که اون دوتا هردوشون پس از ناهار توی شرکت باشن » !
?نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه دهید اول رییس تان صحبت کند!