ساقی کوثر

وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ (مائده/56)
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حکایت آموزنده

04 بهمن 1398 توسط گل عفاف

?#حکایت_آموزنده ?


در احوالات ابراهيم ادهم نوشته اند كه او پادشاه بلخ و انسان بدكار و ستمكارى بود، اما يكى از زُهّاد و عُبّاد و عرفاى بزرگ شد كه كارنامه درخشانى هم دارد و كلماتى از او به جا مانده كه در كتاب هاى مختلف نقل شده اند.

آورده اند كه روزى روى تخت سلطنت خود خوابيده بود كه چند تن از بيدارانِ راه، خود را به پشت بام كاخ او رساندند و بر بام اتاقى كه ابراهيم در آن استراحت مى كرد، شروع به پايكوبى كردند. ابراهيم با شنيدن سر و صداهايى كه از بام مى آمد بيدار شد و سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت: روى بام كيست كه مزاحم خواب من شده است؟ يكى از آنان گفت: تو راحت بخواب! ما شتر خود را گم كرده ايم و دنبال آن مى گرديم.

ابراهيم گفت: ديوانه شده ايد؟ مگر شتر گم شده را روى پشت بام كاخ مى جويند؟ گفتند: ما ديوانه نيستيم. اگر هم از نظر تو ديوانه باشيم، ديوانگى مان كمتر از تو است كه روى تخت سلطنت دنبال واقعيات مى گردى! خيال مى كنى اين تخت و اين كاخ، تو را به جايى مى رساند؟

راست مى گفتند! مگر از بخت و تخت انسان به جايى مى رسد؟ كسانى كه پيش از ما بودند از اين نقطه به جايى نرسيدند. آن ها كه سال ها پيش از ما زندگى مى كردند و احوالاتشان در كتاب ها ثبت شده است، نامشان نيز از خاطرها نمى گذرد، با آن كه دبدبه و كبكبه اى براى خود داشتند. مردند و پوچ و پوك شدند و اسكلت هاشان را نيز خاك فرسود و گذر زمان و تابش آفتاب و وزش باد و بارش باران گورهاشان را به باد داد. حال آن كه برجستگان الهى در جايگاهى حق و پسنديده نزد پادشاهى توانا قرار دارند: «فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ».

ابراهيم از تخت خود پايين آمد و نيمه شب از بلخ بيرون زد و راه سفر در پيش گرفت و سال ها بعد، معلم بيداران و آگاهان شد. آرى، بسيارى از مردم با تفكر به جايى رسيده اند.

 نظر دهید »

حکایت آموزنده

03 بهمن 1398 توسط گل عفاف

? «خُلق زیبای ابن مسعود»?

? ابن مسعود در بازار بود و می‌خواست کالایی را خریداری کند. وقتی کالای مورد نیاز خود را خرید و خواست پول آن را بپردازد، متوجه شد که دزد، پول او را به سرقت برده است.
اطرافیان او دزد را نفرین کردند و گفتند: خداوند! دست دزدی را که پول ابن مسعود را دزدیده است قطع نما!

ابن مسعود گفت: خداوند! اگر از روی نیاز برده است برای او حلال و مبارک بگردان و اگر از روی نیاز نبوده بلکه از روی معصیت چنین کرده است، این دزدی را آخرین گناه او قرار ده.


امام کاظم(ع) فرمود:

الرِّفقُ نِصْفُ الْعَیشِ.
مدارا نیمی از زندگی است.

 نظر دهید »

حکایت آموزنده

01 بهمن 1398 توسط گل عفاف

? #حکایت_آموزنده ?

یکی از همکلاسی‌های نواب صفوی در مدرسه حکیم نظامی تهران می‌گوید: در بازگشت از مدرسه با یکی از همکلاسی‌هایم دعوا کردم، او سنگی پرتاب کرد و سر مرا شکست و گریه کنان به منزل رفتم.پدرم تا چهره خون‌آلود مرا مشاهده کرد برآشفت و برای تنبیه آن بچّه به دنبال من به راه افتاد.تا به او رسیدیم و او قیافه عصبانی پدرم را دید بر خود لرزید و در کناری پناه گرفت.

ناگهان سید مجتبی صفوی (همکلاس من) به جلو آمد و به پدرم گفت: ما با هم شوخی می‌کردیم و من سنگی پرتاب کردم و سر پسر شما شکست. اکنون برای هر گونه مجازاتی آماده‌ام.من تعجب کردم. گفتم نواب نبود. این ضارب سر مرا شکست. امّا مجتبی با قیافه‌ای جدّی گفت: من بودم و برای هرگونه مجازاتی آماده‌ام. پدرم در برابر آن صراحت و خضوع، با تعجّب به خانه برگشت. پس از آن از سید مجتبی نواب پرسیدم: تو که سنگ به من نزدی، پس چرا این قدر پافشاری کردی که من زده‌ام؟

سید مجتبی در پاسخ گفت: درست است که ضارب کار بدی کرد و به ناحق سر تو را شکست ولی من او را می‌شناسم. او یتیم است و پدرش از دنیا رفته است. من نتوانستم حالت خشم پدرت را نسبت به آن یتیم تحمل کنم، خواستم به این وسیله تا اندازه‌ای از درد یتیمی او بکاهم!

پیامبر اکرم‌صلی الله علیه وآله فرمود:

«اِنَّ فِی الْجَنَّةِ داراً یقالُ لَها دارُ الْفَرَحِ لایدْخُلُها اِلاَّ مَنْ فَرَّحَ یتامی الْمُؤمِنینَ.»

در بهشت خانه‌ای است که به آن خانه شادی گویند و وارد آن نمی‌شود مگر کسی که یتیمان مؤمنان را شاد کند.

 نظر دهید »

حکایت آموزنده

28 دی 1398 توسط گل عفاف

?« چه کسی؟»?

 

? چهار نفر بودند، اسمشان اینها بود: «همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.»

کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می ‌رساند، هر کسی می‌توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این‌کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.

سرانجام ماجرا این طوری شد هر کسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می‌توانست انجام بدهد!؟

حالا ما جزء کدامش هستیم؟

 نظر دهید »

حکایت آموزنده

23 دی 1398 توسط گل عفاف

? حکایت آموزنده ?

روزی بهلول به قصر هارون الرشید رفت و برجای مخصوص هارون نشست، خدمتکاران قصر،بهلول را کتک زدند و از تخت هارون دور کردند. هارون که سررسید دید بهلول گریه میکند از خدمتکاران پرسید:بهلول چرا گریه میکند؟ قضیه را گفتند.هارون آنها را توبیخ و سرزنش کرد و بهلول را دلداری داد!

بهلول گفت:ای هارون من به حال خودم گریه نمیکنم بلکه به حال تو گریه میکنم. چون من چند دقیقه بر تخت شاهی نشستم و این قدر کتک خوردم تو که یک عمر بر این تخت نشسته ای چقدر کتک خواهی خورد..!

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ساقی کوثر

وبلاگ فرهنگی،سیاسی، اجتماعی
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • ثقلین
    • مناسبت
  • خیر کثیر
  • فضای مجازی از دیدگاه مقام معظم رهبری
  • دعا برای سلامتی امام زمان عج
  • جمعه های انتظار
  • حدیث روز
  • فضای مجازی
  • دعا و زیارات ایام هفته
  • درس اخلاق
  • کلام رهبر
  • عمومی
  • بصیرت افزایی و روشنگری
  • اخلاقی - تربیتی
  • داستانهای عبرت آموز
  • کلیپ های تکان دهنده
  • یادداشت های خودم
  • یادیارن شهید
  • احکام
  • زنگ تفریح
  • نهج البلاغه
  • صحیفه سجادیه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس